آرتا جونمآرتا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آرتا شیرینی زندگی ما

پسر پسر قند عسل

سلام مامانی عسلم نفسم  خوشگلم  قربون اون دست و پات و اون انگشتت بشم که میکش میزدی بالاخره دیروز رفتیم سونوگرافی و فهمیدیم که تو پسر پسر قند عسلییییییی خیلی خیلی دوست داریم اندازه ای که فقط خدای مهربون میدونه وقتی خانم دکتر اعضای بدنت رو نشونمون میداد و تک تک میگفت سالمه اشکای مامانی همین جور از خوشحالی سرازیر بود خدا رو هزاران هزار بار شکر به خاطر فرشته ای که تو دلم گذاشت بابایی هم باهات حرف زد و تو سرت رو چرخوندی و صداش رو میشناختی قربونت برم .... بعدشم رفتیم تا شب هی برات خرید کردیم ....خیلی خیلی منتظرتیم عاشقتم ...
10 اسفند 1391

گل پسر یا گل دختر....مساله این نیست...فقط سالم باش

سلام قند عسلم خوبی ؟ جات راحته ؟ من و بابایی هم همش منتظرتیم راستی پسر عموت 6 هفته دیگه به دنیا میاد ولی حیف که خیلی دوره ولی ان شااله وقتی بیاد میبینیش. اگه اینجا بود هم بازی میشدین ....حیف اشکال نداره خودم باهات بازی میکنم ...من و بابایی میبریمت پارک تو میدویی ما هم همش دنبالت میدوییم قربونت برررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم مادر برای دیدنت روزشماری میکنم  ...12 روز دیگه ان شااله تو سونو میبینیمت و تو هم به ما میگی پسری یا دختر هنوز به اسمت جدی فکر نکردیم ...منتظریم ببینیم خودت رو به ما نشون میدی ؟! تخت و کمد و کالسکه و تشک برات خریدیم ولی خریدای اصلی ...
27 بهمن 1391

کی تکون میخوری نفسم؟

سلام عزیز دلم خوبی ؟ پس کی میشه که تکون هات رو احساس کنم در همه حال بهت فکر میکنم ...به این که وقتی چهار دست و پا راه بیافتی چقدر بلا و خوردنی میشی. به روزایی که همدم من و بابایی میشی .به لبخند هات که خستگی رو از تن هر دومون در میکنه.  به وقتی که بزرگ تر میشی و میری مدرسه و هزاران فکر دیگه. زودتر بیا بغلمون که انتظار دیدنت خیلی سخته. قربون دست و پای بلوری ات بشم مادررر الان تو این شکلی هستی قربونت برم: ...
16 بهمن 1391

صدا

عزیز دلم میدونی قشنگ ترین صدایی که تو عمرمون شنیدیم چیه؟ صدای قلب تو......قربون اون قلب کوچولوت بشم ماااااااادر ...
7 بهمن 1391

گل مامان

سلام گلم خوبی؟داری شیطونی میکنی؟ولی من هنوز تکون هات رو احساس نمیکنم امروز سیزده هفته و دو روزه که تو دل مامانی ...کاش این روزها زودتر بگذره و بیای بغلمون ، با این که همه میگن روزای سختی در پیش هست ...ولی دیدن روی ماهت به همه  سختی ها می ارزه.تو مثل یه قطره آب پاک و زلالی کاش ما بتونیم پدر و مادر خوب و نمونه ای برات باشیم. رفتیم سونوگرافی و د وباره دیدیمت ...خیلی بزرگ شده بودی ولی هنوز نمیدونیم   پسری یا دختر ...هر چی که باشی دوست داریم. بابایی برای سه ماهه شدنت تو دل مامان برات یه کیک خرید که عکس اش رو میزارم.     ...
29 دی 1391

اولین لباسهای عزیز دلم

امروز من و مامان رفتیم هایپر استار سه تیکه لباس خوشگل  برات خریدیم.انقدر لباسهات کوچولو هست که حد نداره. چون نمی دونستیم فینگیلمون پسره یا دختر یه رنگی  خریدیم که هم پسرونه باشه هم دخترونه. بی صبرانه منتظر هستیم که برای دومین بار تو رو ببینیم برای 25 دی لحظه شماری می کنیم.   خیلی خیلی دوست داریم . بابا ...
29 دی 1391

نفس ما

سلام نی نی جونم امروز که دارم مینویسم یازده هفته و یک روزه که تو دل مامانی هستی و چقدر این روزها دیر میگذره.... راستی بابایی خوب شده خدا رو شکر ...ولی هنوز سرفه میکنه ...منم همین طور ...انگار با هم مسابقه گذاشتیم. این روزها خیلی سرد است و هوا هم خیلی آلوده است کمتر بیرون میرم که یه وقت تو اذیت نشی میدونی که نفس مایی؟ قربونت برم که داری اندازه لیمووووو میشی مادرررررر ...
14 دی 1391

اولین دیدار

سلام این خونه رو برای عزیز دلمون که تازه تو دل مامانش خونه کرده و هنوز نیامده کلی شادی و گرمی و خوشحالی برامون به ارمغان آورده ساختیم تا یه یادگاری قشنگ بمونه براش و بدونه که پدر و مادرش چقدر دوسش داشتن و دارن و خواهند داشت و چقدر بی صبرانه ثانیه ها رو می شمردند تا عزیزشون رو در آغوش بگیرن.امروز برای اولین بار تو سونوگرافی دیدیمت و چقدر کوچولو بودی اندازه یه تمشک... قربونت برم خیلی دوست داریم . ...
9 دی 1391

ما و خانم دکتر

سلام امروز که دارم مینویسم قند عسل مامان نه هفته و شش روز داره چهارشنبه رفتم پیش دکتر جدید و کلی هم ازش خوشمون اومد و لحن صحبتش اضطراب و استرس رو ازم دور میکنه.خیلی هم خوش اخلاق بود و به من گفت مامان کوچولو و به بابایی گفت بابا کوچولو ...در  حالی که همچین کوچولو هم نیستیم.ان شاالله هفته دوازده برای سونو دوم میرم و بی صبرانه منتظر دیدن روی ماهتیم. ...
9 دی 1391

من و تو و بابایی

سلام عزیز دل مامان و بابا اومدم یه کم باهات درد دل کنم ...نمی دونم چرا اینقدر  جدیدا اشکم در مشکم هست البته میدونم ...علت وجود تو و هورمون هاست ...بعضی وقت ها با خوندن یه مقاله هم اشکم درمیاد ... راستی چند روزی هست بابایی سرما خورده و کلا داره درمیره از دستم که یه وقت من و فینگیل عزیزمون مریض  نشیم ...این نشون میده که چقدر به فکرمون هست و چقدر دوسمون داره ولی من بازم اشکم درمیاد!خووووب  دست خودم نیست چی کار کنم بابایی خیلی برای راحتی و آسایش و آرامش ما تلاش میکنه و از خدا میخوام بهش سلامتی بده و سایه اش رو همیشه رو سرمون نگه داره ... ...
9 دی 1391