آرتا جونمآرتا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

آرتا شیرینی زندگی ما

خاطره زایمان من

1392/5/3 15:32
نویسنده : آرزو و حامد
271 بازدید
اشتراک گذاری
میخوام از تجربه ای بنویسم که همیشه دغدغه بزرگ ذهنم بود
 و فکر میکردم هیچ رقمه از پس اش برنمیام ولی براومدم و تونستم
 و اون قدر ها که برای خودم بزرگش کرده بودم ترسناک نبود و حتی
 شیرین هم بود.جالبه که همیشه فکر میکردم یک پسر خواهم داشت 
و خدا هم یک پسر گل مامانی بهم داد و خدا رو هزاران بار به خاطر 
داشتن و بودنش شکر گزارم.خوب برم سر اصل مطلب.روزی که دکتر 
برای سزارین برام تعیین کرده بود 24 تیر ماه یعنی دقیقا 39 هفته
 تمام بود و چون نینی نچرخیده بود دیگه شکی نبود که باید سزارین
 بشم و خودم هم همین رو میخواستم.روز قبل اش تمام خونه رو با
 همسرم تمیز کردیم که البته همه کاراش رو اون انجام داد و من تا 
شب حس بغض عمیقی داشتم انگار میخواستن ببرنم سلاخ خونه !!! 
ولی هی خودم رو کنترل کردم ولی اشکام یواشکی میومد .همسرم
 هم هی بهم روحیه میداد و میگفت از پس اش برمیام و به چیزای 
خوب فکر کنم به لحظه ای که بهم نشونش میدن و لحظه ای که 
بغلش میکنم.میدونستم خودش هم نگرانه ولی به روی خودش نمیاره..
.اون شب یه فیلم گرفتیم از آخرین روز بارداریم و برای پسرمون توش
 از احساسمون گفتیم تا یادگاری بمونه ...من که همش بغض داشتم. 

بر خلاف شب قبلش که نتونسته بودم از استرس و فکر اتاق عمل بخوام
اون شب خوب خوابیدم تا صبح و صبح زودتر از همسرم بیدار شدم 
و آخرین خداحافظی رو تو نینی سایت کردم و گفتم دوستام برام 
دعا کنن...کم کم لباس پوشیدیم و از زیر قران رد شدیم و در رو 
قفل کردیم که بریم و من یاد حرف رها افتادم که گفته بود از وقتی 
در رو قفل کنیم بریم من استرسم بیشتر میشه.خلاصه رسیدیم 
بیمارستان و من وایستادم یه گوشه تا همسرم بره پذیرش بگیره
 یهو این حال بد استرسم شروع شد و نمیتونستم ثابت وایستم 
و هی تکون میخوردم که دیدم مادرم و عمه ام اومدن و بعدشم 
مادرشوهر و جاری ام و خاله همسری اومدن و همه به من دلداری
 میدادن ولی من تو یه عالم دیگه بودم.رفتیم دم زایشگاه و گفتن
 فقط همسری بیاد تا دم در و چند تا فرم پر کردیم و یه دمپایی 
بهم دادن و تنها رفتم تو و نزاشتن کسی باهام بیاد.بعد گفتن
 همه لباس هات رو دربیار و گان بپوش و بعد رو تخت دراز 
بکش...اشکام ریز ریز و یواش میومد .اومدن برام انژیوکت 
گزاشتن و یه سرم قندی وصل کردن چون ناشتا بودم بچه گشنه
 نمونه و بعد هم سوند وصل کردن که اصلا درد نداشت.یه خانمی
 هم با من تو اون اتاق بود که اومده بود کورتاژ کنه و دو ماهش
 بود و بچه اش نبض نداشت و من خدا رو بیشتر شکر کردم.
هشت و نیم من رو اون تخت خوابیدم تا ده و ربع که بالاخره 
دکترم اومد و گفتن منو ببرن اتاق عمل ....انگار تازه همه چیز
 جدی شده بود یه ویلچر اوردن و نشستم روش یه یه اقایی
 منو برد بیرون تا ببره اتاق عمل ...همه پشت در منتظر من 
بودن ...من از یه طرف سوند به دست و یه دست سرم به دست
 از ترس زار میزدم و هق هق میکردم و اصلا تو حال خودم نبودم
 و هی همراهام منو دلداری میدادن و من دلم میخواست 
خفه شون کنم و بگم جای من نیستین ببینین چه حالی دارم....
دم آسانسور که رسیدیم گفتن فقط همسرم میتونه تا بالا بیاد
 و اونم هی دلداری ام میداد.خلاصه پشت در نقره ای از هم 
خداحافظی کردیم.منو بردن تو و گفتن بخواب رو تخت و یه خانم
 خوش اخلاقی اومد و در مورد سابقه قند و دیابت و ... پرسید 
و بعد بردنم تو اتاق عمل ..همه چیز آبی بود و خدا رو شکر سبز نبود 
و اصلا ترسناک نبود ولی من تو حال خودم نبودم و دست هام میلرزید
 و سردم هم بود ...دوباره یه خانمی اومد و در مورد اسم خودم و 
همسری و اینا پرسید و بعد دکتر بیهوشی اومد و خوش رو بود یه 
آقایی بود و پرسید بی حسی میخوای یا بی هوشی منم گفتم 
بی حسی و گفت آفرین انتخاب خوبی کردی.پشتم رو باز کردن و
 گفت گردنت رو بگیر پایین و عضلاتت رو شل کن و شونه هات رو 
به سمت پایین بنداز و قتی خواستم سوزن رو وارد کنم بهت میگم 
و سه بار انجام داد تا بالاخره شد و یه تشر هم زد که چرا همکاری 
نمیکنی ...در حالی که من از ترسم جم نمیخوردم.خلاصه دکترم هم 
اومده بود و باهام شوخی میکرد و میگفت نترس تا چند دقیقه دیگه
 تموم میشه و خوابیدم و پرده رو انداختن رو بروم و ماسک اکسیژن 
زدن و من یه چیز ظریفی مثل کارد میوه خوری رو رو دلم احساس
 کردم ولی درد نداشت و بعدش دیگه انگار تو هپروت بودم و یه عالم 
دیگه ای بودم تا وقتی که احساس کردم دارن دلم رو با شدت فشار
 میدن و به قفسه سینه ام فشار میومد و میگفتم تو همون حال
 هپروت نکنین من کولی ام اذیتم نکنین و اونا میخندیدن و بچه ام 
رو بالاخره نشونم دادن ولی زیاد چیزی یادم نمیومد و خلاصه اوردنم
 ریکاوری و فکر کنم حدود نیم ساعتی اونجا بودم تا بالاخره اومدم
 بیرون و همسرم رو دیدم که گفت بچه رو برای چند ثانیه دیده و 
خیلی نازه و خدا رو شکر کردم ....باهام اومد تا تو اتاق و کمک کرد
 بزارنم رو تخت و بعد اومدن شکمم رو فشار دادن ولی زیاد درد 
نداشت ولی من یه جیغ کوچیک زدم ...برام 4 تا پوشک گزاشتن 
و بعد همراهام همه اومدن تو اتاق و من از ترسم سر و کمرم رو 
اصلا تکون نمیدادم و خلاصه نینی رو اوردن ......وای خدای من 
فرشته کوچولوی من بور بور بود و همه قربون صدقه اش میرفتن...
بعد همه جز عمه ام و همسرم رفتن و بعد دادشم اومد ....خلاصه
 داشت کم کم بی حسی ام میرفت که یه شیاف دادن و دردم کم 
شد مثل درد پریودام بود....تا فردا صبحش خوب بودم....بقیه اش 
مهم نیست اصلش همین بود 


پسرم ارزش رو داشتی گلم ....مامانی عاشقته
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامی شایان(زهرا)
12 مرداد 92 1:18
قدمش مبارک باشه...پسر شما 4 روز از شایان من کوچیکتره...خدا حفظش کنه
امیرحسین کوچولو نفس ما
12 شهریور 92 1:24
خیلی قشنگ نوشتی مامانی.